دیــــگــــری مــرا میــــسوزانــــد و منـــــه احمـــ✌ــق ،سیگـــ☠ـــار را..
جزیره.. احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد كه جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يك شروع به تعمير قايقهايشان كردند. اما عشق تصميم گرفت كه تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيكه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت تا براي نجات خود از ديگران كمك بخواهد. در همين زمان او از ثروت با كشتي يا شكوهش در حال گذشتن از آنجا بود كمك خواست. “ثروت، مرا هم با خود مي بري؟” ثروت جواب داد: “نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم.” عشق تصميم گرفت كه از غرور كه با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود كمك بخواهد. “غرور لطفاً به من كمك كن.” برای خواندن ادامه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید. “نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممكن است قايقم را خراب كني.” پس عشق از غم كه در همان نزديكي بود درخواست كمك كرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم كه دلم مي خواهد تنها باشم.”
نظرات شما عزیزان:
اگه مطلب قشنگی داری واسم بفرست
وبلاگ زیبایی داری
من لینکت کردم
اما وبلاگ من برای لینک کردن تو صفحه شما ثبت نمیشه.
دیگه خانمی، شما مدیر وبلاگی منو لینک کن.ممنون و امیدوارم موفق باشی و پر بازدید کننده.
وبلاگ زیبایی داری
من لینکت کردم
اما وبلاگ من برای لینک کردن تو صفحه شما ثبت نمیشه.
دیگه خانمی، شما مدیر وبلاگی منو لینک کن.ممنون و امیدوارم موفق باشی و پر بازدید کننده.