dokhtarkebritforoosh

ღƊøҚɦŦΛŔღҚ£ɓŔĩŦƒøŔøøŞɦღ

دیــــگــــری مــرا میــــسوزانــــد و منـــــه احمـــ✌ــق ،سیگـــ☠ـــار را..

رمان مرداب عشق
 دلمو به دریا زدمو از سیاوش خواستم تا در اولین فرصت ببینمش زودتر از اونی که فکرشو می کردم جلو در ظاهر شد با دیدنِ قیافش حرفم یادم رفت:
- بپر بالا که به کمکت نیاز دارم...
- چه خبره سیاوش؟ چقدر هیجان زده ای؟
سوار ماشین شدم و حرکت کردیم نفسِ عمیقی کشیدو گفت:
- یادته اون شب که به دیدنِ شیما می رفتی در موردِ دوستِ منو سماء و ازدواج و اینا حرف زدیم؟
- خوب آره... همون دوستت که قراره من بهش یه چیزی بگم.
- چی بگی؟
- همون جریانِ دوست و دشمن دیگه.
- آهان... تو اون شب بهم نگفتی که سماء کسی رو دوست داره یا نه؟
- ببین سیاوش من اصلا سراز این کارات و حرفات درنمی یارم اگه می خوای جوابتو بدم انقدر منو گیج نکن رک و راست بگو چی می خوای بگی و هدفت ازین حرفا چیه تا منم رک و راست بهت یه چیزایی بگم که جوابِ سوالتم هست.
- اوکی قبول... ولی این دوستم که اگه خدا بخواد قراره داماد شه اصرار داره فعلا ناشناس بمونه.
- باشه قول می دم. مگه من می شناسمش که می خواد ناشناس بمونه
- بله که میشناسی دکتر جانِ خودمونِ.
- محمد؟
- بله محمد، جنابِ آقایِ محمدِ سپهر دوستِ بنده و پسر عمویِ شما.
منکه حسابی از شنیدنِ این حرف جا خورده بودم با ناباوری گفتم:
- وای...باوم نمیشه یعنی محمد...یعنی سماء....یعنی اون دوستت که می گفتی...
- چته؟ چرا معما می سازی؟ ماجرا خیلی سادست محمد به سماء علاقمنده همین...
- وای نه سیاوش اگه تو هم می دونستی ها نمی گفتی ماجرا سادست هنوز باورم نمیشه...
- میشه یه جوری بگی منم سردربیارم؟ من چیرو نمی دونم؟
- اینکه سماء عاشقه...
- جدی؟
نگاهش کردم حسابی وا رفت انگار خبرِ خیلی بدی شنیده بود با ناراحتی گفت:
- بیچاره محمد اگه بفهمه...
- بیچاره محمد؟ بیچاره سماء شما پسرا خیلی بد جنس و مغرورین. اون سماءِ بیچاره هر ثانیه از یه عشقِ یه ظاهر یه طرفه می سوخت پسری که سماء دل بستش شده بود هیچ توجهی بهش نشون نمی داد اونقدر عذاب کشید تا به اون حال افتاد اون شب که تشریف آوردین با دکتر جونتون یادته؟ خدا بگم چیکارش نکنه اگه زودتر زبون باز می کرد یا حداقل منو در جریان می ذاشت اون سماءِ احمق کارش به اینجاها نمی کشید.
سیاوش هنوز با گنگی نگاهم کرد مشخص بود زیاد سراز حرفام درنیاورده با لحنِ کنایه آمیزی گفتم:
- تو که انقدر خنگ نبودی ماجرا خیلی سادست سماء به محمد علاقمنده همین...
چشمایِ سیاوش از شدتِ تعجب گرد شده بود با دهانِ باز فکر کردو گفت:
- پس... پس هم سماء هم محمد...
باهاش همصدا شدمو گفتم:
- به هم علاقمندن.
هردو خندیدیمو من با خوشحالی دست زدم سیاوش متفکرانه گفت:
- هردوشون همدیگرو دوست داشتن بدونِ اینکه اون یکی بدونه...
من هم با مرورِ اون لحظه ها گفتم:
- هردوشون همدیگرو دوست داشتن و خیال می کردن اون یکی دوسش نداره
- اونوقت محمد پیشِ من اعتراف کردو ازم کمک خواست
- و سماء به من
- هردوتاشون رازِ دلشونو به ما گفتن
- و ما هم سکوت کردیم
- آره ولی خدا سکوت نکرد ببین چه زود همه چی جور شده...
- خیلی هم زود نبودا سماء ازین فشارِ عصبی رو به مرگ شد.
- محمد هم اون شب دستِ کمی از سماء نداشت اون شب به چشم دیدمو باور کردم علاقه محمد به سماء واقعیه...
- سیاوش؟ چرا محمد اصرار داره گمنام باشه؟
- خب اولاً که می ترسید سماء شخصِ دیگه ای رو دوست داشته باشه بعدشم به خاطرِ خانوادشه...
- خانوادش؟
- آره انگار پدر بزرگت مخالفه. البته هنوز فقط با مادرش حرف زده اما تقریبا مطمئنه که به خاطرِ جریانِ عمه مریمت راضی به این وصلت نمیشه.
- اوهوم آقا بزرگ حتی راضی نشد واسه مراسمِ حامد پا بزاره چه برسه به این چیزا
- از شانسِ ما این دکتر جان نورِ چشمی آقا بزرگشون تشریف دارن رضایتِ ایشون هم خیلی واسش مهمه...
- خیلی دوست دارم این آقا بزرگ رو ببینم.
- با این تفاسیر من یکی که جرعتشو ندارم
- می گم فعلا بهتره یه فکری به حالِ این دوتا عاشق کنیم
- با یه قرارِ ملاقات چطوری؟
- موافقم،اما بیا بهشون نگیم که قراره چه کسی رو ملاقات کنن.
- منم موافقم پس تو به سماء بگو یه خواستگارِ خوب
- تو هم به محمد بگو یه دخترِ عاشق
با نظرِ سیاوش بعد ازظهرِ روزِ بعد یه قرار ملاقات براشون ترتیب دادیم و از دور نظاره گرِ عکس العمل هردو میشیم. همه چیز طبقِ قرار پیش رفت راضی کردنِ سماء سخت بود اما بلاخره قبول کرد یک ساعت زودتر از سماء به بهانه دیدنِ سیاوش از خونه بیرون زدم قرارمون تو کافی شاپِ یکی از دوستانِ عرفان بود دو تا میزِ دونفره آماده شده بود اما میزِ من و سیاوش جوری بود که متوجه ما نمی شدن اما ما به خوبی می دیدیمشون.درست یک ربع مونده به ساعتِ قرار محمد کلافه و سردرگم از راه رسید و سماء درست سرِ ساعت حاظر شد واقعا لحظه دیدنی بود محمد از دیدنِ سماء جا خورد و سماء شرمگین و خجالت زده سربه زیر انداخت از این فکر که هردوشون به لحظه وصال نزدیک و از فراغ دورتر می شدن غرقِ خوشحالی بودم هیچ کدوم جرعت نگاه کردن نداشتن چه برسه به حرف زدن سیاوش تصمیم گرفت به این سکوتِ طولانی پایان بده قرارمونو شکستیمو به کمکشون رفتیم با دیدنِ ما محمد عصبی از جاش بلند شد و سماء خجالت زده شد جرو بحثِ کوتاهی بینِ محمدو سیاوش ردو بدل شد از خنده هایِ زیبایِ سیاوش معلوم بود همه چی خوب پیش میره از زیرِ میز دستایِ لرزانِ سماء رو گرفتم یخ زده بود دستشو تو دستم نگهداشتمو سعی کردم آرومش کنم. سیاوش، محمد رو به طرفِ میز کشیدو هردو کنارِ هم و مقابلِ ما نشستند با شوخی هایِ سیاوش و گذشتِ زمان، کم کم یخشون باز شد به هم نگاه می کردند و گاهی مخاطبِ حرفِ هم قرار می گرفتند با اشاره سیاوش یا خیالِ راحت تنهاشون گذاشتم چون مطمئن بودم سماء همه چیرو بی کم و کاست برام تعریف می کنه.
و حالا مدت هاست که از اون روز می گذره محمد و سماء بعد از رضایتِ آقا بزرگ با هم ازدواج کردن و حاصلِ ازدواجشون مهشید، وروجکِ سه ساله ای که بی نهایت دوستش دارم به محمد و سماء نگاه کردم بعد از گذشتنِ پنج سال از اولین روزی که هردوشون اعتراف کردن که بهم علاقمندن می گذره اما هنوز درست مثلِ همون روزِ اول نگاهشون عاشقانست احساساتشون نسبتِ به هم نه تنها کمرنگ نشده بلکه با گذشتِ زمان عاشقانه تر از زندگی زیباشون، از کنارِ هم بودنشون لذت می برن.

 

- خیلی تو فکری؟...
سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم با خودم گفتم آیا احساسِ من به این سیاوش که الان مقابلم ایستاده، احساسیِ که به همون سیاوشِ چند سالِ پیش داشتم؟ بیشتر از این منتظرش نذاشتم به اجبار لبخندی زدمو گفتم:
- دسته گلِ تو دستت منو به مدت ها قبل کشوند بی اختیار به گذشته کشیده شدم، روزی که با یه دسته گلی شبیه به همین جلو درِ خونمون منتظرم بودی یادته؟
لبخندِ قشنگی رو لباش نقش بست اما نگاهِ غمگینشو خوب می شناختم چشماشو به چشمم دوخت و گفت:
- این دسته گل با اون دسته گل خیلی فرق داره اون مالِ کسی بود که دلشو شکسته بودم و این برایِ کسیه که با اومدنش دلم می شکنه...
با حرفش سرمو پایین انداختم تا متوجه اشکِ حلقه بسته تو چشمام نشه کاش جرعت پیدا می کردمو رو همه باورهایِ قدیمی پا میذاشتم کاش دلم رضایت می داد که اعتراف کنه به خاطرِ کسی که مدتها به انتظارِ برگشتنش نشسته بودم نه، که به خاطرِ حظورت در کنارم و تصورِ نبودنت در کنارمِ که قلبم بی قراری می کنه. خدایا منتظرِ چی نشستم؟ چرا نمی خوام باور کنم که هیچ چیز مثلِ گذشته ها نیست؟ چرا باورم نمی شه که دیگه نفسم راهشو گم نکرده مگه من ثانیه ها، مدت ها، سالها به انتظارِ رسیدنِ این لحظه وقت گذرونی نکردم؟ مگه بهانه من برایِ ادامه زندگی دیدنی دوباره این عشق نبود؟ پس چرا هیچ چیز مثلِ گذشته ها نیست؟
چرا تصوراتم اشتباه از آب درومد؟ یعنی تمام این سالها قلبم به دروغ بی قرارش بود؟ یعنی این بی قراری یه عادته نه عشق؟
صدایِ آرومِ سیاوش منو از گردابِ افکارم بیرون کشید:
- اگه اجازه بدی من برم مسافرا دارن می رن، دیر بجنبم از پرواز جا می مونم.
- پس واقعاً داری میری؟ نمی خوای بگی کِی برمی گردی؟
- چیه؟ اینبار می خوای منتظرِ من بمونی؟
جمله کنایه آمیزش مثلِ خنجر تو قلبم فرو رفت حرفشو نادیده گرفتمو پرسیدم:
- به زندایی گفتی دیگه؟
- نگرانی محاکمت کنه؟
- نه... محاکمه کردن عادتِ تواِ
پوزخندی زدو سکوت کرد، داشتم خفه می شدم چقدر بی رحمانه جمله سازی میکرد دسته گلِ تو دستشو به طرفم گرفت و گفت:
- می تونی این دسته گلو در کنارِ قلبت تقدیمش کنی و شاید قلبتو در کارِ این... خداحافظ...
دسته گل رو به دستم دادو با قدم هایِ بلند ازم دور شد انگار با هر قدمش دلمو له می کرد انگار رو قلبم پا می ذاشت و بی تفاوت به زخم هام هربار محکم تر از قبل، صدایِ جیغ و دادِ عمه و سماء خبر از اومدنِ سامان می داد اما چرا چشمایِ به اشک نشسته من نگاهشو با اصرار به دور شدنِ سیاوش دوخته بود؟ مگه تا به امروز منتظرِ دیدنِ دوباره چشمایِ سام نبود؟
- سلام...
نگاهش کردم خودش بود همون سامان بود، نگاهش، لحنش، صداش، این یکی همه چیش مثلِ گذشته ها بود پس چرا قلبِ من احساسِ من، مثلِ گذشته عکس العمل نشون نمی داد؟
- نمی خوای دسته گلمو بدی؟
به دسته گلی که سیاوش تو دستام گذاشته بود نگاه کردم حرفش تو ذهنم تکرار شد دلم نمی خواست دلِ شکستشو به دستِ کسی بدم ترجیح دادم خودم ازش مراقبت کنم تا ترک هایِ دلش دوباره بهم پیوند بخوره بغضمو فرو دادمو گفتم:
- ببخشید اما مالِ شما نیست...
- فکر کردم از ذوقِت زبونتو جا گذاشتی...
- می بینی که سرِ جاشه، این تویی که ذوق زده شدی...
با نگاهم به جمعیتِ پشتِ سرش اشاره کردم از طرزِ نگاهش مشخص بود که فهمیده منظورم نادیده گرفتنِ افرادی بوده که بیشتر از من شوق و ذوق نشون دادن با رفتنِ سامان به طرفِ جمع سماء دست تو دستِ پسر بچه ای که خیلی خوب می شد تشخیص داد دَنی پسرِ سامانِ چون خیلی شبیهِ پدرش بود به طرفم اومد:
- چه استقبالِ گرمی از داداشم کردی دستت درد نکنه...
حرفِ کنایه آمیزشو نادیده گرفتم و جلو پسر بچه ای که خاطراتِ بچگی رو برام زنده می کرد زانو زدم:
- چقدر تو شبیهِ بچگی هایِ پدرتی...
- تو هم شبیهِ مامی منی...
- جداً... پس می تونیم دوستایِ خوبی واسه هم باشیم نه؟
شونه هاشو با درماندگی بالا انداخت انگار مجبورش کرده بودن به زور چیزی رو که دوست داره رو دوست نداشته باشه خنده بزرگی بی اراده رو لبم نقش بست حدس می زدم که دیانا از اتفاقاتی که تو ذهنِ خودش اینجا در حالِ شکل گرفتنه این پسر کوچولویِ نازو باخبر کرده و ازش خواسته هیچ کسی رو جز مادرش دوست نداشته باشه البته بهش حق می دادم چون دیانا از دلِ من و تصمیمی که به محضِ دیدنِ سامان گرفتم خبر نداشت گونشو بوسیدمو پرسیدم:
- اسمتو به دوستت نمی خوای بگی؟
- سامی میگه دانیال، مامی میگه دّنی.
- خب حالا من چی صدات کنم؟
- دّنی...
- خب دنی جون منم اسمم هستیِ.
سماء دستمو گرفت و از رو زمین بلندم کرد آروم درِ گوشم زمزمه کرد:
- درسته که دانیال هم مهمه اما اصلِ کاری رو فراموش کردی، یکم داداشمو تحویل بگیر، ببین چطوری نگاهت میکنه.
- بس کن سماء اصلا از این حرفات خوشم نمی یاد
- نه مثلِ اینکه امروز سرت به سنگ خورده مخت جا به جا شده
- نه اتفاقاً عقلم اومده سرِ جاش حالا دست از سرم بردار لطفاً...
- معلوم هست چته؟ اون از حرفایِ بی سرو تهی که نفهمیدم اینم از رفتارِ الانت انگار یادت رفته چرا الان سام اینجاست؟ با خشم نگاهش کردم سعی کردم صدام بالا نره تا کسی حرفامونو بشنوه با عصبانیت خفه ای گفتم:
- بهتره خوب گوشتو باز کنی سماء خودتم خوب می دونی دلیلِ برگشتنِ سام جدایی از دیاناست نه دیدنِ من، پس برگشتنِ برادرِ عزیزتو به پایِ من ننویس.
- برادر عزیزم؟ انگار لازمه یادت بندازم که برادرِ عزیزم یه موقعی عشقِ جناب عالی..
تو حرفش پریدمو با عصبانیت بیشتری گفتم:
- آره به قولِ خودت یه موقعی اما حالا نیست، نیست سماء احساسم مثلِ گذشته ها نیست بهت گفتم که دیر برگشته خیلی دیر، دیگه بهش نیازی ندارم دلمم نمی خواد برگشتنش یه درد به دردام اضافه کنه...
واسه اینکه بحثمون ادامه پیدا نکنه و نتونم خودمو کنترل کنم از سالنِ انتظار بیرون زدم دلم می خواست به حال و روزم زار می زدم چرا خدا با من این بازی رو شروع کرد و حالا که همه چیرو باور کردم چرا تمومش نمی کرد؟ اولین ماشینی که جلو پام ترمز کرد سوار شدم اونقدر حالم بد بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم وقتی به خودم اومدم که صدایِ آشنایِ راننده توجهمو جلب کرد:
- کجا تشریف می برین خانومِ عصبانی؟
خودِ سامان بود با کلافگی صورتمو میونِ دستام مخفی کردم چقدر بهش نیاز داشتم کاش به جایِ سامان که فقط عصبانیتمو بیشتر می کرد اون کنارم بود تا فقط با نگاهش بهم آرامش بده اما این آرزو محال بود سیاوش منو تنها گذاشته بود و اینبار شاید برایِ همیشه با ترمزِ سامان به خودم اومدم:
- حالا نمیشه یه کم مهربونتر شی؟ حداقل بیا بشین جلو، برام تعریف کن که سماء چی تو گوشت پچ پچ کرده که انقدر بهم ریختی؟ انگار روزِ خوبی رو واسه برگشتن انتخاب نکردم .

- میشه حرکت کنی؟ نیاز به سکوت دارم...
بی هیچ حرفی راه افتاد نمی دونم چقدر زمان گذشته بود که بلاخره سکوتشو شکست:
- نمی خوای چیزی بگی؟
- چیزِ خاصی باید بگم؟
- دلیلِ عصبانیتت؟ هنوز آروم نشدی؟
- میشه منو برسونی خونه؟ امرز حالم خوب نیست
- باشه...
وقتی جلو در ترمز کرد یه نفسِ راحت کشیدم که به زودی از نگاهایِ آزار دهندش خلاص می شم به سختی زبون باز کردمو گفتم:
- ببخشید که دعوتت نمی کنم بیای تو...
- میشه بپرسم سیاوش کجاست؟
از سوالِ بی مقدمش جا خوردم تا به خودم بیام و خودمو کنترل کنم ثانیه ای طول کشید:
- رفت سفر
- امروز؟
نگاهش کردم تا بفهمم منظورش از این سوال های آزار دهنده چیه اما چیزی دستگیرم نشد با نگاهِ من لبخندی زدو به بیرون چشم دوخت از ماشین پیاده شدمو تشکر کردم بدونِ اینکه جوابمو بده به سرعت دور شد
کلافه رو تخت دراز کشیدم تو موهام چنگ انداختم و سرمو بینِ دستام فشار دادم تا شاید آروم شه حالِ خودمو نمی فهمیدم به سیاوش فکر کردم به برگشتنش به طرزِ برخوردم به خودم گفتم مگه این پنج سال حسرتِ یه روز یه لحظه دیدنشو نداشتی؟ پس این چه برخوردی بود؟یعنی رفتنِ سیاوش از برگشتنِ سامان مهمتر بوده که به این روز افتادم؟ یعنی تمام این سالها اشتباه می کردم؟ صدایِ زنگِ موبایلم سکوتِ اطرافمو شکست منو از افکارم بیرون کشید شماره شیما مجبورم کرد به گوشیم جواب بدم:
- الو هستی
- بله
- خوبی؟ چه خبر؟
- تو خبر داشتی سیاوش همین امروز میره؟ اصلا اون کِی خبر دار شد؟ کی بهش خبر داد؟
- اتفاقی افتاده چقدر بهم ریخته ای؟
- اتفاقی افتاده؟ تو دیگه چرا شیما؟ چرا همه وانمود می کنن که اتفاقی نیفتاده دارم دیوونه می شم شیما، کم آوردم کم آوردم، دیگه طاقتِ تحملِ این مشکلاتِ جدیدو ندارم برگشتنِ سام یه فاجعه است یه طوفانه که یه شبه هم نه، چند ساعته زندگیمو هرچی که تا الان ساخته بودمو ویرون کرد چرا هربار که از نو می سازم همه چی خراب میشه به خدا دیگه نایِ از نو شروع کردن ندارم کاش من جایِ حامد زیرِ اون خاکا بودم خسته شدم دیگه بسه چقدر دیگه عذاب بکشم؟
- چیه هستی؟ مگه سالها منتظرِ همچین روزی نبودی؟
- بس کن تو دیگه محضِ رضایِ خدا نمک رو زخمم نپاش چرا هر کی از راه می رسه مدام این حرفو تو سرم می کوبه؟ به قولِ خودت سالها منتظرِ این روز بودم اما کاش بودی و میدیدی چطور با سامان برخورد کردم خودم توش موندم که این منم؟ انگار سالها لحظه ها و ثانیه هامو با موندنِ تو خاطراتِ گذشته به هدر دادم.. بس نیست که خودم فهمیدم همه چیز اشتباه بوده، تصوراتم خواسته هام پوچ و خالی از آب درومده؟
- چی باعث شد که بلاخره چشمات باز شه؟
- نمی دونم... نمی دونم...یا می دونم و گفتنش سخته، اما دلم می خواد برایِ یه بارم شده پیشِ خودم و تو که همیشه یاورم بودی اعتراف کنم انگار تمامِ عمرمو اشتباه کردم حالمو نمی فهمم، حالا چشمام رو حقیقت باز شده اما خیلی دیره، دیره مثلِ برگشتنه سامان، دیره چون نمی تونم سیاوشو برگردونم دیره چون...چون امروز حس کردم که احساسم به سامان به انتظار نشستنم از رویِ عادت بوده امروز حس کردم خواستنِ سیاوش از رو عادت نیست می خوام کنارم باشه چون خواسته قلبیمه...
- باورم نمیشه هستی کاش این حرفارو قبل از برگشتنِ...
- آره تو هم فهمیدی که خیلی دیره... اما می ترسم شیما اگه این افکارم هم مثلِ گذشته غلط ازآب دربیاد؟ می ترسم ناراحتیم به خاطر این همه بی خبری و بی توجهیش باشه می ترسم اگه یه جوری از دلم دربیاره باز حس کنم که عاشقشم...
- نمی دونم چی بگم تو این همه سال به خودت و دلت دروغ گفتی که سیاوش برات فقط یه دوسته که به بودنش نیاز داری چون تنهایی. کِی می خوای به خودت و دلِت شجاعت بدی و واقعیت رو بپذیری؟
- کاش پام به فرودگاه نمی رسید کاش هیچ وقت نمی رفتم...
- اما این رفتن به تو کمک کرد
- منظورت چیه؟
- تو با برگشتنِ سامان فهمیدی که دیگه مثلِ قبل دوسش نداری
- و با دیدنِ رفتنِ سیاوش فهمیدم که چقدر...
- هنوز از به زبون آوردنش می ترسی...
- بفهم که برام سخته باور کنم یه عمر غلط رفتم...
- درسته که دیره اما خوشحالم که بلاخره فهمیدی سعی می کنم تو تعطیلات یه سری بهت بزنم رضا قول داده چند روزی تهران می مونیم
- خوشحال می شم ببینمت عزیزم کاش الان کنارم بودی خیلی به کمک نیاز دارم گیجم...
- خودت می دونی که آرزویِ قلبیمه اما شدنی نیست شرایطم جوری نیست که...
- می دونم عزیزم تو مراقبه اون بارِ شیشت باش من به تنهایی عادت دارم
- آره جونِ خودت اگه تا الان سیاوش نبود که بهت می گفتم تو کی تنها موندی که ما خبر نداریم؟
- راست می گی اما حالا با خبر باش چون حالا دیگه تنها موندم
- پس من اینجا دوغم؟ دارن در می زنن هستی باز بهت زنگ می زنم مراقبِ خودت باش
- برو تو هم مواظبِ خودتو نی نیت باش خداحافظ...
دوروزی گذشت. دیگه نمی دونستم پیغام پسغام هایِ سماء رو که اصلش حرفِ دلِ سامان بود چه طوری نادیده بگیرم و به چه بهونه ای فراری باشم بی خبری از سیاوش هم حالمو بدتر می کرد کلافه و سردرگم از خونه بیرون زدم مقصدم مشخص نبود فقط راه می رفتم و به چیزی فکر می کردم که نمی دونم چی بود حتی ذهنمم خالی از هیچی شده بود حس می کردم زمان هم مثلِ نفس های من در حالِ ایستادنه، وقتی به خودم اومدم کنارِ حامد بودم جایی که برایِ همیشه به خواب رفته بود یک لحظه حس کردم سایه بلند قامتی پشت سرم جا خوش کرده ثانیه ای بعد چهره آشنایِ سامان جلوم ظاهر شد لبخند تلخی رو لبام نقش بست بی اراده لحنِ گزنده ای به خود گرفتم و بدونِ اینکه نگاهش کنم گفتم:
- فکر نمی کنی واسه دیدنِ بهترین دوستت یه کم دیر اومدی؟
حرفمو نادیده گرفت و گفت:
- تو این دوروز بیشتر وقتم اینجا گذشته
- حتی اگه تمام عمرتو اینجا بگزرونی هیچ فایده ای نداره...
در حالی که سعی می کردم بغضی که مثل خار تو گلوم فرو می رفت و نادیده بگیرم با لحنی که حس کردم رنگِ سردی و بی تفاوتی به خودش گرفته ادامه دادم:
- وقتی که احتیاج بود، باشی، نبودی حالا دیگه نیازی به بودنت نیست...
- چقدر حرفات آزار دهنده شده...
- حتی به اندازه یک درصد از اون همه آزاری که دیدم نیست...
- تلافی شو می خوای سرِ من دربیاری؟
نگاهمو از قابِ عکسِ حامد گرفتمو به چشمایِ پر از پشیمونی سامان دوختم تمام وجودم از عصبانیت می لرزید درونم فریاد می کشید مگه دلیلِ همه بد بختیام تو نبودی؟ اما دهنم باز نمی شد انگار از نوعِ نگاهم خجالت کشید سر به زیر انداخت و با صدایی آروم زمزمه کرد:
- اگه می خوای تلافی کنی آماده ام اما بدون تو همین دوروز که هیچی، همون لحظه اولی که بعد از پنج سال تو فرودگاه دیدمت رفتار و لحنِ سردت تلافی همه اون سالهارو کرد.
نگاهم به چشمایِ مهربونِ حامد دوخته شده بود انگار با همین نگاهِ حتی از پشتِ قابِ عکسِ سرد، سعی داشت آرومم کنه، هنوز ساکت بودم نمی دونستم صبرِ دلم کِی لبریز می شدو به این سکوتِ خفه کننده پایان می داد انگار این سکوت و دلیلی بر نرم شدنم گذاشت که به خودش اجازه داد بهم نزدیک شه قصد داشت دستشو زیر چونم جا بده که سرمو به عقب کشیدمو رو برگردوندم با لحنِ ملتمسی زجه زد:
- چرا مهرِ نگاهتو ازم دریغ می کنی؟ کو اون چشمایِ به رنگِ عسلی که به شوقِ دیدنش چشمامو رو همه چی بستم؟ اون هستی که تمامِ هستیِ من بود کوش؟؟؟؟ کجاست؟؟
حرفاش خونمو به جوش آورد بلاخره صبرم لبریز شد و سکوتم شکست دلم می خواست عقده این چند سال رو سرش خالی کنم با گریه و بغض،با اشکی که بی ارده در حالِ فرو ریختن بود فریاد می کشیدم می خواستم عذابِ تمام این سالها رو بهش بفهمونم انگار این من نبودم که حرف می زدم کلمه ها پشتِ هم بی اراده از دهنم خارج می شد:
- حالم ازت بهم می خوره از این لحنت از حرفات، از تویی که به قولِ خودت چشماتو رو همه چی بستی چه خوب خودتو توصیف کردی اما یه کم بی انصافی، حالا بزار من برات از ادمی بگم که خودخواهانه چشماشو رو همه چی بست فقط خودشو دید دنبالِ خواسته دلِ خودش رفت پُر مدعا بودو مغرور. حالا اومده ادعا میکنه اگه رفته، اگه چشماشو رو احساساتِ دختری بسته که از دوری یه عشقِ پاک و به مرزِ جنون رسید به خاطرِ خوشبختی و سعادتِ اون دختر بوده ،من به درک که به خاطر رفتنِ حامد رو به مرگ افتادم ولی تو حتی نه به خاطرِ آروم کردنِ دلِ وامونده من، که به خاطرِ وداعِ با حامد نیمدی تو حتی چشماتو رو مرگِ حامد بستی ولی می دونستی بودنت چقدر به تک تکِ اعضایِ یه خونواده داغ دار آرامش میده فقط چون دلت نخواست ترجیح دادی نیای .حالا بعد از پنج سالی که به ما پنجاه سال گذشت اومدی با غرور می گی که تو این دوروز بیشتر وقتت اینجا گذشته؟؟؟؟ داری با بی شرمی ازم گله می کنی که چرا نگاهِ عاشقونمو ازت دریغ می کنم؟
اون هستی که ادعا می کنی تمامِ هستی تو بود مرده سامان خان، واسه اینکه بیشتر بفهمی بهت می گم اتفاقا لحظه های آخرِ نفس کشیدنش همون لحظه ای بود که تو فرودگاه چشمش به تو افتاد، ...
حرفِ دلمو گفتم اما با تردید گفتم،هنوز نمی دونستم از سرِ ناراحتیه یا واقعیتِ؟؟؟ دیگه هق هقِ گریه اجازه نداد دردی که سالها تو دلم نگهش داشته بودمو مثلِ کوه رودوشم سنگینی می کرد بیرون بریزم. با اینکه سرم پایین بودو چشمام به خون نشسته رو قبرِ سردو خاموشِ حامد خیره مونده بود اما متوجه حالِ خرابِ سامان شدم مثلِ روز برام روشن بود که حرفام براش سنگین تموم شده مشخص بود انتظار این برخوردو شنیدنِ همچین حرفایی رو از دهن کسی که در نظرش از بچگی به انتظار وصالِ عشق، دل از همه بریده بود نداشته اونقدر سرش فریاد کشیده بودم که جسم بی جانم به راحتی تو بازو سامان قرار گرفت و سوارِ ماشینم کرد حتی نفهمیدم چطور به خونه رسیدیم و چطور تو اتاقم به خواب رفتم درِ اتاق باز شدو چهره نگرانِ مامان هما در چهار چوبِ در ظاهر شد:
- بلاخره بیدار شدی عزیزم؟ مردم بسکه اومدو چشماتو بسته دیدم...
نیمه خیز شدمو بوسیدمش:
- الهی بمیرم من که کاری جز نگران کردنِ شما ندارم...
بغضِ صداشو از لرزشی که تو کلامش بود فهمیدم با دلخوری گفت:
- دیگه نشنوم ازین حرفا بزنیا...
نگاهِ اشک آلودشو به چشمام دوخت و با احتیاط پرسید:
- باز رفته بودی دیدنِ حامد؟
پلکهامو به نشانه مثبت رو هم گذاشتم نگاهشو به گلهایِ رنگ پریده فرشِ اتاقم انداخت و زمزمه کرد:
- دلم نمی خواد تورَم از دست بدم اگه هر دفعه که به دیدنش میری به این وضع بیفتی که...
سکوت کرد دستشو تو دستم گرفتمو به آرومی فشردم طاقتِ دیدنِ ناراحتی شو نداشتم چه برسه به دیدنِ اشکایی که بی صدا رو گونه اش خط می کشید معصومانه نگاهم کرد النماس نگاهش هم شرمنده ام کرد هم دلمو به آتیش کشید رو تخت نشستمو گفتم:
- اینطوری نگام نکن مامان به خدا طاقتِ دیدنِ ناراحتی تو ندارم چشم دیگه دیدنِ حامد نمی رم خوبه؟
با این حرف به گریه افتادم و در اغوشِ پر مهر مامان هما جا گرفتم در حالی که سعی می کرد خودشو کنترل کنه گفت:
- من کِی گقتم نرو فقط ازت می خوام انقدر خودتو عذاب ندی به خدا حامد درد میکشه تورو اینطوری میبینه دردِ حامد یه طرف تو هم شدی آینه دِق هستی با من و پدرت اینطور نکن تو امیدِ آخرِ من و پدرتی، وقتی جیگر گوشمونو اینطوری می بینیم دلمون آتیش می گیره ...
- چشم...چشم قول می دم دیگه دختر خوبی باشم تورو خدا گریه نکن مامان جونم....
صبح وقتی خواستم با ملکی تماس بگیرم که مطلعش کنم چند روزی بی من به کارهایِ شرکت رسیدگی کنه چندین پیام از یه شماره ناشناس داشتم که با خوندنِ اولین پیام متوجه شدم از طرفِ خودشه، نمی دونم سامانِ لعنتی شماره موبایلِ منو از کجا گیر آورده بود حتماً کارِ سماء بوده همشونو خوندم:
- سلام می دونم ازم متنفری اما فقط بهم بگو حالت خوبه؟
- دارم از نگرانی می میرم جوابمو بده هستی...
- آخه تو چطِ؟ چرا انقدر عوض شدی؟
- می دونم که به خاطرِ این پنج سال ازم دلخوری، باشه هرکاری می خوای بکن فقط قهر نه...
- هستی؟؟؟
- باشه جواب نده اما باید بدونم به چه جرمی به این شکل مجازات می شم یعنی تاوانِ این چند سال تا این حد سنگینه؟ دارم می پوسم دختر، حرفات باورم نمیشه میدونم که خیلی ازم ناراحتی می دونم که باید تنبیه بشم اما... خیلی بی اصافی
- باید بهم توضیح بدی چند روز تنهات می ذارم تا آروم شی بعدش تا برام توضیح ندی دست از سرت بر نمی دارم منتظرم بهتر شدی بهم خبر بده عشقِ من ،بای...
پس سامان هم حرفایِ من رو حسابِ ناراحتیم گذاشته بود؟ یعنی به عشقم مطمئنه. ولی باید بهش بگم که اشتباه کرده باید بهش بگم که دیگه حسی بهش ندارم باید این ماجرا رو تمومش کنم...
مثلِ همیشه نیاز به یه همراه و همدل داشتم چقدر نبودِ سیاوش آزار دهنده بود با تمامِ وجود تو دلم از خدا کمک خواستم تا دوباره سیاوش رو بهم برگردونه...
چهار روز از برگشتنِ سامان و بی خبری من از سیاوش می گذشت باید به اوضاع سرو سامون می دادم سعی کردم تصور کنم اگه سیاوش کنارم بود چطور کمکم می کرد اولین تصمیمش سرگرم کردن فکرو ذهنم به چیزایی جز این اتفاقاتِ اخیر بود به این نتیجه رسیدم که به شرکت برم و خودمو با کار سرگرم کنم...
اونقدر قیافم درهم و جدی بود که خانمِ ملکی و برادرش جز سلام و حوش امد گویی حرفِ دیگه ای نزدن چند ساعتی گذشت که ملکی واردِ اتاق شد:
- خانومِ سپهر یه خانومِ جوونی با شما کار دارن..
- کیه؟
- تا حالا ندیدمشون اصرار دارن شمارو ببینن، انگار حالش خوب نیست حتی اسمشونم به من نمی گن...
- کنجکاوانه گفتم: بفرستش تو ببینم کیه؟
کمتر از یه چشم به هم زدن تو چهار چوبِ در قرار گرفت اول شک کردم اما با دیدنِ چشماش که درست همرنگِ چشمایِ خودم بود شناختمش اما ترجیح دادم به رویِ خودم نیارم طولانی نگاهم کرد همراه با لبخند کمرنگی گفت:
- سلام ، اجازه هست؟
از لحنش فهمیدم برایِ دعوا نیومده یه لحظه شک کردم حتماً اون نیست از رو صندلی بلند شدم و جلو رفتم وقتی به هم رسیدیم دستشو جلو آورد به گرمی فشردم دستاش سرد بود لبخند زنان جوابشو دادم:
- سلام، خواهش می کنم بفرمایید...
- ممنون شرکتِ جمع و جورو مرتبی دارین، آرامشِ خاصی داره ...
- شما لطف دارین
- منو می شناسین؟
- نه متاسفانه...
از دروغم خجالت کشیدم اما دلم نمی خواست اسمشو من به زبون بیارم شایدم می ترسیدم... نگاهِ عمیقی تو چشمام انداخت و گفت:
- من... همسرِ سامی هستم، دیانا...
بعد از چند روز فکر کردن بلاخره تصمیمم رو گرفته بودم و باید عملیش می کردم . برایِ زنگ زدن مردد بودم نزدیکِ بیست دقیقه بود که جلو در با خودم کلنجار می رفتم بلاخره به خودم جرعت دادمو زنگِ درو فشردم :
- چشمام درست میبینه تویی هستی جان؟
صدایِ دلنشینِ زندایی ماهرخ که مثلِ همیشه مهروبون و پر از صمیمیت بود،حتی از پشتِ آیفن عینِ مهر تاییدی بود که باعث شد مصمم تر از تک تکِ ثانیه هایِ این سه روزی که به عملی کردنِ تصمیمم فکر می کردم مطمئن قدم بردارم در باز شدو به طرفِ ساختمون حرکت کردم بهتر بگم پرواز کردم در آغوشِ پر مهرش جا گرفتم:
- خوش اومدی عزیزم دیگه داشتم مطمئن می شدم حتما یه چیزی شده دقیقاً هشت روزه که سیاوش رفته و تو بهم سر نزدی حتماً اتفاقاتی افتاده که من ازش بی خبرم درسته؟...
گونشو بوسیدمو در جوابش لبخند زدم نگاهی به اطراف انداختم:
- تنهایید ماهرخ جون؟
- آره عزیزم ... بشین چرا ایستادی؟
- راستش اومدم ازتون کمک بخوام ...
- پس حدسم درست بود یه خبراییه؟ حالا چرا انقدر دست پاچه ای عزیزِ دلم؟ بشین برات یه شربتِ خنک بیارم تا حالت جا بیاد...
از فرصت استفاده کردمو پرسیدم:
- از سیاوش خبری دارید؟
آخه روم نمی شد وقتی تو چشمام نگاه می کنه همچین سوالی بپرسم اما تیرم به سنگ خورد جوابم رو وقتی داد که با دو تا لیوان شربت رو به روم نشست طرزِ نگاهش باعث شد دلم بلرزه چند ثانیه مکس کرد که واسه من به اندازه چندین ساعت گذشت وقتی با شرم سربلند کردمو نگاهش کردم لبخندِ معنادار و شیرینش دلگرمم کرد:
- پس حدسم درست بود تو فکر کردی سیاوش بی خبر رفته و من ...
- پس شما از همه چی خبر داشتین؟
- یعنی تو خبر نداشتی که داره می ره؟
- پس از خیلی وقتِ پیش قصدِ رفتن داشت؟؟؟
جوابِ سوالم باز لبخندِ معنادارِ ماهرخ جون بود دلم گرفت ازینکه من اشتباه فکر کرده بودم که دلیلی رفتنِ سیاوش من بودم و ...
صحبت هایِ سرشار از خوشحالی ماهرخ جون رشته افکارمو درید:
- دیشب باهاش حرف زدم خداروشکر حالش خوب بود...
تو حرفش پریدمو با شوق پرسیدم :
- از من نپرسید؟
- نه ...مگه با هم حرف نمی زنین؟
دلم بیشتر گرفت حس کردم همه جونم از بدنم خارج شده دیگه حالِ حرف زدنم نداشتم زندایی با اشتیاقِ بیشتری ادامه داد:
- یکی دوروزِ اول بی خبر بودم دلم هزارو یک راه رفت آخه قول داده بود به محظِ اینکه رسید زنگ بزنه خلاصه روز سوم زنگ زد گفت جاش عالیه خودشم خوب و خوش و سلامته نگرانش نباش اون بهش بد نمی گذره...
چقدر زندایی بی رحمانه حرف می زد حس کردم گونه هام خیس شده سرمو پایین انداختم اما دیر شده بود ماهرخ جون با نگرانی جلو پام زانو زد:
- نبینم اینجوری اشک بریزی الهی من دورِت بگردم، چی شده که دخترِ خوشگلم آب و هواش بارونی شده؟؟؟
دلم نمی خواست جلو زندایی از بی وفایی سیاوش زار بزنم من اینجا این همه تحتِ فشار بودم اونوقت اون خوب و خوش و سلامته؟؟؟؟
هرکاری کردم نتونستم جلو گریمو بگیرم زندایی رو زانوهاش نشست منو در آغوش گرفت و گفت:
- قربونِ این اشکایِ قشنگت برم اینجوری نکن دق مرگم کردی دختر ببینم از سیاوش دلخوری؟
حرف زندایی تموم نشده سرمو به شدت تکون دادم که یعنی آره، از حالتم خندش گرفت با لحنی که سعی می کرد جدی باشه گفت:
- حالا بگو ببینم این پسرِ نادونِ من چه خطایی کرده که باعث شده اینطوری دلت بشکنه؟ بگو تا خودم گوششو بکشم بیارم تا خودش ازت معذرت خواهی کنه...
آروم گفتم:
- من... من... خیلی...سیا..وشو...دوست دارم...اما ...اون...
- خب اونم تورو خیلی دوست داره حالا مشکل اصلی چیه؟ چیکار کرده؟ ببین هستی تو الان خیلی ناراحتی می خوای یه وقتِ دیگه حرف بزنیم؟
با سر اشاره کردم که نه لبخندی زدو بلند شد لیوانِ آبی به دستم داد و گفت:
- انگار موضوع خیلی جدیه خیلی خب، حالا یه کم آب بخور آروم شی قول می دم تا هروقت بخوای به حرفات گوش دم دِل نازکِ من، خوشگلِ نازک نارنجی ،اصلا فکرشو نمی کردم یه روزی به خاطرِ رفتارِ سیاوش اینطوری گریه کنی...
با خجالت سربه زیر انداختن مثلِ یه دخترِ لوسِ چهارده ساله رفتار کرده بودم اما واقعا دستِ خودم نبود از همه جا دلم پر بود این حرفارم که شنیدم کنترلمو از دست دادم، ماهرخ جون آروم کنارم نشسته بود نگاهش پر از آرامش بود نفسِ عمیقی کشیدمو شروع کرد م، باید حرف می زدم باید خودمو سبک می کردم دلم می خواست کسی تو این راه کمکم کنه چه کسی بهتر از ماهرخ جون:
- درست روزی که فهمیدم سیاوش قصدِ رفتن داره سامان برگشت، من خبر نداشتم هنوزم نمی دونم چه کسی به سیاوش خبر داده بود، درست زمانی که همه چیز خوب پیش می رفت در عرضِ یک ساعت، با خبرِ از راه رسیدنِ کسی که ای کاش از راه نمی رسید همه چی خراب شد...
سرمو بلند کردم با دقت به حرفام گوش می کرد می فهمیدم از خیلی چیزا بی خبره به لبخندش جوابِ کمرنگی دادمو دوباره شروع کردم:
- تصمیمِ سیاوش آنی بود فکرشم نمی کردم به این زودی اونم تو این وضع ترکم کنه باور کنید اونقدر از خبرِ برگشتنِ سامان بهم ریخته بودم که با شنیدنِ حرفایِ سیاوش خشکم زد تو فرودگاهم نتونستم جلوشو بگیرم اصلا نمی دونستم کجام چیکار می کنم نفهمیدم چی به روزم داره می یاد یه لحظه خودتو بذار جایِ من ماهرخ جون، اگه تو یه روز اونم تو یه لحظه باید در مورد دونفر تصمیم می گرفتی چیکار می تونستی بکنی؟ یکی که یه عمری با صبوری همه جوره کنارم مونده بودو تحملم کرده بود یکی دیگه اونی بود که یه عمر چشم به خاطراتِ مشترکِ گذشته ها دوخته بودی و حسرتِ از دست دادنشو می خوردی، وقتی تو همون لحظه می فهمی یه عمر اشتباه کردی چه حسی بهت دست میده؟ رفتنِ سیاوش برگشتنِ سامان چشم منو رو به واقعیت باز کرد، دردم اینه که دیرِ خیلی دیر، دیره مثلِ برگشتنِ سامان دیرِ مثلِ رفتنِ بی بازگشتِ سیاوش،...
اشکِ حلقه بسته گوشه چشممو کنار زدم باید خودمو کنترل می کردم باید حرفمو تا آخر می زدم نگاهِ مشتاقِ ماهرخ جون منو به یادِ روزایی می نداخت که دلتنگی می کردمو سیاوش همین شکلی با چشاش مجبورم می کرد حرف بزنم تا آروم شَم، لبخندی به چهره به غم نشستش زدمو با آهی که از تو سینم بیرون ریخت گفتم:
- سرنوشت خیلی با من بازی کرد ماهرخ جون، تا همین چند وقته پیش خودمو باخته بودم زندگیمو لحظه هامو سپرده بودم به گذرِ زمان به دستِ باد تا هرچی می خواد بشه و هرجور دوست داره پیش بره می خوام اعتراف کنم اگه تا الان خوب پیش رفتم به خاطرِ این بوده که سنگِ صبوری مثلِ سیاوش هوامو داشت، تکیه گاهِ مطمئنی مثلِ اون سرنوشتمو به چنگ گرفته بود به جایِ من اون با تقدیرم به جنگ رفته بود، تا خیلی چیزارو نبازم...
نگاهه که سرار پشیمونی و رنج بود روانه ماهرخ کردم به چشماش که خیسِ اشک بود خیره شدمو گفتم:
- خیلی دیر فهمیدم نه؟؟؟
- عزیزِ دلم...
بلند شدو با محبتِ بیشتری منو در آغوش گرفت انگار می خواست با این کار بهم آرامش بده چون منو تو آغوشِ گرمش نگه داشت بی اراده دستم دورش حلقه شد:
- خوشحالم که شمارو دارم مثلِ مامان هما دوستون دارم اما هنوزم نمی دونم چرا دلم می خواست این حرفارو به شما بگم شاید یه دلیلش اینه که شما خیلی شبیه سیاوش هستین تو چشمایِ شما سیاوش باهام حرف میزنه دلیلِ دیگرش محبتِ بی دریغِ شماست که بهم جرعت داد که به شما پناه بیارم هنوز خیلی حرفا دارم براتون بزنم اما باید قول بدین که کمکم می کنید...
خودشو ازم جدا کرد منو کنارِ خودش نشوندو گفت:
- مطمئن باش همه جوره کنارتم رو کمک من حساب کن اما من هنوز نمی دونم چه تصمیمی گرفتی؟؟؟
- می گم... همرو بهتون می گم، احتیاج به راهنمایی دارم، داغونم... ذهنم کار نمیکنه نمی دونم می تونم از پسِ این مشکلات بر بیام یا نه؟
- تو می تونی یادت باشه سیاوش همیشه به توانایی تو ایمان داشت...
با زهر خندِ تلخی جواب دادم:
- شاید به همین دلیله که تو این شرایط تنهام گذاشت...
- ولی باور داری که به این تنهایی نیاز داشتی؟ خودت اعتراف کردی که...
تو حرفش پریدمو گفتم:
- بله هنوزم معتقدم رفتنِ سیاوش چشمِ منو رو حقایق باز کردو از گذشته بیرون کشید...
- ای کاش زودتر این کارو کرده بود.....
نگاهش کردم گوشه لبش لبخند بود فهمیدم که قصدش شوخی بوده و عوض کردنِ حال و هوایِ خرابِ من....
با حرفایِ ماهرخ جون تمامِ ترسم تبدیل به شجاعت شده بود حتی ذره ای نسبت به احساسم به سامان شکی نداشتم نفسِ عمیقی کشیدمو شمارشو گرفتم نمی دونستم چه طور باید حرف بزنم اصلا باید چی بگم که خودش به کمک اومد:
- سلام عزیزم هرچند که خیلی انتظارم طولانی بود اما نه به اندازه انتظاری که تو کشیدی..
این دیگه چه آدمیه چقدر دیر شناختمش، تا این حد گستاخ؟ از خودم بدم اومد که با افکارم رفتارم باعث شده بودم انقدر اعتماد به نفسِ کاذب پیدا کنه و به عشقی که یه زمانی بهش داشتم تا این حد مطمئن باشه وقتی سکونم طولانی شد گفت:
- این سکوت یعنی هنوز قهری؟
به خودم اومدم باید درست رفتار می کردم حالا من بازیگرِ نقش اصلی بودم و حالا سرنوشتم و رسیدنِ به آرزوهام دستِ خودم بود و من نمی خواستم این خوشبختی رو از دست بدم ...
- سلام سامان خان خوب هستین؟
- اوهو...هرچند که صمیمانه نیست ولی خب همینِشم جای شکر داره، به لطفِ امروز شما بهترم نه یعنی الان که صداتو می شنوم عالیم تو خوبی؟؟؟
- ممنونم می خوام باهات صحبت کنم اگه ممکنه امروز...
- من از خدامه... باورم نمیشه این انتظار به سر رسیده باشه
تو دلم به کج خیالیش خندیدم حرفاشو نادیده گرفتم و گفتم:
- چه ساعتی؟ کجا؟
- تو بگو عزیزم من وقتم آزاده کُلشو در خدمت خودتم...
- پس ساعتِ پنج پارکِ شفق...
حالا چرا اونجا؟ جایی که گاهی با سیاوش می رفتم؟ دیگه باورم شده بود خیلی وقتِ پیش عاشقِ سیاوش شده بودم فقط چشمِ دلم کور بوده و نمی خواسته از خواب بیدار شه ... با یادآوری خاطراتِ سیاوش هر لحظه واسه عملی کردنِ تصمیمم جدی تر می شدم یه لحظه خوف برم داشت نکنه نیاد و دیگه دلم پشیمون شه دستپاچه صدا زدم:
- سامان؟
- جااااانم؟
یه لحظه جا خوردم با خودم فکر کردم اگه با دیدنش دست و دلم بلرزه اگه کاری کنه که خاطراتِ گذشته زنده شه اگه... نه امکان نداشت بهش اجازه نمیدم حتی به دلمم اجازه نمی دم به خاطرِ یه مشت خاطراتِ کودکی پوچ عشقمو از دست بدم من فقط عادت کرده بودم به سامان فکر کنم، عادت کرده بودم که دوستش داشته باشم باید بهش می گفتم همه چیرو...
- نمی خوای بگی؟
- هیچی راسِ ساعتِ پنج دیر نکنی
- نه عشقم اصلا خوبه چهار اونجا باشم...
- نه پنج خوبه من خیلی کار دارم خدانگهدار...
دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود نمی دونستم می تونم درست حرفامو بزنم؟مدام با خودم تکرار کردم گریه ممنوع،احساساتی شدن ممنوع، بغض ممنوع،پنهان کاری ممنوع، دل رحمی دلسوزی ممنوع...اونقدر با خودم تکرار کردم خندم گرفت سرِ ساعت رسیدم با دیدنِ لبخندِ آشنایِ سامان خودمو نباختم.
- سلام عسل بانو
ناخوداگاه به عقب کشیده شدم روزی که منو عسل خطاب کرد نامه اش رفتنش... خدایا کمکم کن سعی کردم زیاد تو چشاش نگاه نکنم:
- سلام چه عجب بلاخره ما خوش قولی شمارو دیدیم...
به ساعتم اشاره کردم منظورمو فهمید لبخندی زدو گفت:
- نمی خوای که همینجا ایستاده ماخذم کنی؟
- بهترِ یه جا بشینیم ...
شانه به شانه هم قدم برداشتیم خدایا مگه من سالها در حسرتِ یه همچین لحظه هایی زندگیرو به خودمو اطرافیانم زهر نکرده بودم؟ مگه یه عمر عذاب این همه سال سختی و ناراحتی به خاطرِ این روزها و این اتفاقات نبوده پس حالا اینجا با کسی که مدتها حسرتِ از دست دادنشو خوردم چیکار می کردم؟ خدایا چه کمک سیاوش کجایی؟
- کجایی؟
فقط نگاهش کردم حرفِ سیاوش تو گوشم پیچید:
"فقط يادت باشه هرجا گير كردى و كم آوردى، چشمات وببند و فقط به صداى قلبت گوش كن.مطمئن باش حقيقت رو بهت مى گه."
- اینقدر دلم برات تنگ شده که فقط دلم می خواد نگات کنم مطمئنن برایِ تو هم هممینطور که انقدر ساکتی...
حرفشو نادیده گرفتم چشمامو بستم باز صدایِ سیاوش ... صدایِ قلبم؟... حقیقت؟...
چشمامو باز کردم نگاهش کردم لبخند زد بی اراده گفتم:
- از وقتی یادمه به تو فکر کردم از وقتی خودمو شناختم حسم به تو شبیهِ هیچ کس نبود، نگاهت دلمو زیرو رو می کرد از لبخندت، از... از حرف زدنت، حتی سکوتت خوشم می یومد، فقط دلم می خواست کنارم باشی، با من باشی، مالِ من باشی...
- احساسِ مالکیت اولین حسیه که به محظِ عاشق شدن...
تو حرفش پریدم با جدیت نگاهش کردمو گفتم:
- ازت یه خواهشی دارم تا خواست دهن باز کنه سریع گفتم:
- تا حرفام تموم نشده هیچی نگو اینطوری به جفتمون کمک می کنی فکر کن داری یا نامه می خونی یه نامه شبیه اونی که تو برام نوشتی.
لبخندِ بی جونی مهمونم کردو با سکوتش بهم فهموند سروپا گوشه باز بی اراده نگاهم به چشماش دوخته شد:
- سالها گذشت و ما برایِ اولین بار از هم دور شدیم و کاملا سرشار از احساساتی بودم که بهش می گفتن عشق و وقتی تو ترکم کردی بیشتر حسِ عاشق بودن کردم عذاب کشیدم و تو برگشتی من بیشتر عاشق شده بودم اینو وقتی بعد از مدت ها دیدمت باور کردم تو مثلِ بچگی دوست داشتنی بودی شوخی هات که به نظرِ خودت باعثِ آزارم بود جزوِ خاطراتی بود که سالها با مرورشون احساسِ شادی می کردم، لذت می بردم اما ناخواسته خودمو ناراحت و دلخور نشون می دادم مطمئنم جز شرم و حیاءِ دخترونه و البته ترسِ از رسوا شدن یا رو شدنِ دستم پیشِ تو دلیلِ دیگه ای نداشت. تنهایی این رازو به دوش کشیدم هیچ وقت نمی تونی بفهمی چقدر برام سخت و دردآور بود وقتی تو چشم تو چیزی جز یه همبازی یه دختر دایی نبودم، حتما خیلی خوشحالتر میشی اگه بفهمی الان که برات تعریف می کنم تک تکِ اون لحظه ها حتی پلک زدن ها جلو چشام نقش می بنده از بچگی،چشمایِ خیسِت، تو اون، شبِ تاریکِ سردِ زمستونی، لبِ حوضِ حیاطِ خونمون گرفته تا اولین سوغاتی که یه پستونک بود و تبدیل شد به یه سنجاقکِ سر، که با دادنش تمامِ خوشی دنیارو بهم دادی، اون لحظه ای که با ذوق دستمو کشیدی تا ماشینتو نشونم بدی من از توجهت به اون دخترِ ناراحت شدم، تا روزِ بعدش که هردو از هم دلخور بودیم ازم خواستی که به سماء کمک کنم، رستورانِ خاطره آشنایی با خانواده شیما، دعوتشون به خونمون، همون شبی که تو عسل خانوم صدام زدی و من به اشتباه...،همون شبی که حرفت به قلبم خنجر کشیدو دستم زخمی شد همون شبی که براِ اولین و آخرین بار تنها تو کنارم بودی من غرقِ شادی بودم و دردم یادم رفته بود، وقتی سماء بهم گفت خونِت تو رگامه چه حال و هوایی داشتم؟ورود شیما به عنوانِ یه رقیب،برگشتنِ دایی هادی و ورودِ سیاوش به زندگی من،بی توجهی تو به این موضوع،شبِ مهمونی رقصمون کنارِ هم،شبی که تمامشو با گریه به صبح رسوندم،برگشتنت دور شدنِ تو و نزدیک شدنِ سیاوش،روزی که بعد از مدت ها بی خبری زنگ زدی و من با شنیدنِ صدایِ اون دختر آوار رو سرم خراب شد،نبودِ تو، غمِ تو، وجودِ سیاوش سفرِ شمال،آغازِ یه دوستی صمیمانه با سیاوش،برگشتنِ تو بعد از دو سال،ناراحتی من شوخی هایِ دوباره تو برایِ سرِ حال کردنم،لحظه سال تحویل وقتی بغلم کردی،غرقِ شادی بودم اما تو اعلام کردی ابجی کوچولوتو بغل گرفتی و من غمگین تو خودم فرو رفتم، دعوت شدنمون به ویلایِ سیاوش، اون شب کنارِ آتیش بحثمون درموردِ عشق،تو گفتی عشق واسه من یه چیزی مثلِ کشک و دوغه، فقط خدا می دونه اون شب من از حرفات چی کشیدم خیلی جلو خودمو گرفتم جلو همه زار نزنم،اون اتفاق رفتنِ تو، ناراحتی من و باز هم نزدیکتر شدنِ سیاوش،خیلی از رفتار اون شبت وقتی سعی کردی تو اون حالت بهم نزدیک شی ناراحت شدم اما به محظِ اینکه صداتو شنیدم همه چی از یادم رفت،اما وقتی گفتی داری می ری و معذرت خواستی چون منو با کسی اشتباه گرفتی باز صدایِ تکه تکه شدن قلبم عذابمُ بیشتر کرد،روزها بی رحمانه می گذشت از وقتی به دبی برگشتی، نه تلفنی، نه خبری، کم آوردم، اگه سیاوش نبود نمی دونم چی میشد..روزِ تولدِ من برگشتنِ بی خبرت،کادو تولدم،زنجیری که سالها حتی یه لحظه هم از خودم ج

نظرات شما عزیزان:

TARANOM
ساعت19:31---28 مهر 1393
عالی بووووووووووووود ادامشو چرا نذاشتی؟؟؟؟

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 9 بهمن 1391ساعت 11:14 PM توسط ƊøҚɦŦΛŔҚ£ɓŔĩŦƒøŔøøŞɦ|

آخرين مطالب
Design By : ghalebeweblog.ir